قتل عمد دولتی 5انسان آزادیخواه دیگر
نامه اي به معلم انسانيت فرزاد كمانگر
از كجا شروع كنم ؟
همه تو را ميشناسند، درباره تو شنيده اند، شنيده اند چگونه با صداي مهربان و نامه هاي محبت آميز و مملو از احساسات پاك انسانيت همه جا حتي پشت ديوارهاي استبداد به شاگردانت درس آزادگي و انسانيت ميدادي.تلاشت براي محيط زيست، براي فقر و بي عدالتي و براي اعتلاي انسانيت همگان را به تحسين وا ميداشت.
اينجا انسان بودن جرم است و از انسانيت گفتن جرمي بزرگتر.انگار از همان خلقت، انسانيت فراموش شد گر جز اين است برادر كشي را چگونه تفسير كنم مگر نه آن بود كه قابيل با هابيل كرد؟ بعد از آن واژه اي ماند و خود نماند.
گه گاه شهاب سنگهايي برآسمان همه را به نظاره خود فرا ميخوانند و زود به اتمام ميرسند، شايد اينها همان انسانهايي هستند كه از چشمه ي انسانيت جرعه اي نوشيده اند و تو اي معلم جوان شهاب سنگ درخشان آسمانمان شدي وعزم سفر كردي. جواني بودي كه با تمام نا ملايمات ساخت و همچنان انسان ماند و انسان ساخت.
به كدامين جرم به دارت آويختند؟ انسانيت؟ گفتم انسانيت جرم است اما فكر نكردم تا به اين اندازه سنگين! تو كه با قلمت از انسانيت نوشتي مگر چه گفتي كه آنها نفهميدند؟ غير از اين بود كه در جنگل درندگان از پاكي و زيبايي و سبزي درختان گفتي؟ چه گفتي كه جواب قلمت را با دار به نام اسلام دادند؟اگر دار را اسلام آورد به دار آويختن انسان را كه اسلام نياورد! مانده ام چه كسي را مقصر بدانم ...
راستي قلمت را با كدام دست ميگرفتي؟ آنهمه از انسانيت نوشتي درد نگرفت؟ كسي گفت دستت درد نكند؟
چه ميگويم خود نيز نميدانم! تو كه جانت را براي انسانيت دادي خستگي قلم براي ماست و براي تو نوازشي عاشقانه است كه انسانيت را مي آموزد!
معلم! مگر ميشود درس را رها كرد و رفت؟ دفترهاي مشق دانش آموزانت را چه كسي خط بزند؟ معلمي بودي در نقش پدر و پدري بودي با هنر، و چه هنري زيباتر از نواي دلنواز انساني. تو كه ميگفتي " بابا آمد"، خود چرا رفتي؟ پسران و دخترانت را به كه سپردي؟ تو كه رفتي فرزندانت گفتند: فرزاد فرشته بود و پر پرواز ميخواست! ما نفهميديم و گفتيم كودكان معصوم چه ميگويند؟ اما اكنون ميدانم، آري، اكنون تو با فرشته هايي هستي كه روزگاري بذرانسانيت را پاشيدند و امروز ثمرش را چيدند!
اي داد كه داد انساني تو را بي داد كردند و خود داد ناجوانمردي و پليدي سر ميدهند!
اما بدان، اگر دادت نيست، يادت هست، و يادت همواره با دادت هست! پس هستي گرچه نيستي و ميخروشي بنام انسان گرچه خاموشي براي انسان!
اين خاك (كردستان) چه گهرهايي كه پرورش نداد! هراس و بغضم از اين است كه اين گهرهاي آسماني كه به مثابه ستارگان درخشانند يكي پس از ديگري ميروند وشايد فردا در آسمان ستاره اي نباشد! مي هراسم از آن شب و امشب نگاهم به آسمان نخواهد بود تا جاي خالي ستاره اي ديگر را به تماشا ننشينم. ميگويند انتظار سخت است، انتظار آسمان بي ستاره كه بسي سختتر است پس چاره چيست؟
تو ميخواستي براي شب هاي آينده ستاره ها بسازي و آسمان را به نورشان زيباتر كني اما نگذاشتند. اينك گريه هاي مادرت صبر و طاقتم را برده است، اشكهاي مادر داغدارت را چه كنم؟ چگونه ميتوانم با او همدردي كنم؟ميخواهم به او بگويم مادر صبر داشته باش خدا جاي حق است،اما مگر ميشود مادر تو بود و صبر داشت؟ نامه هايت را هر روز برايش ميخوانند و درانتظارنامه بعديست، و اما نامه بعدي ...
به مادرت نبايد تسليت گفت كه بايد تبريك گفت، مادري بود كه چنين فرزندي آفربد!
شاگردانت هر سال براي روز معلم گلها چيده بودند از جنس خودت، اما نيامدي! همه ميگفتند شايد امسال بيايي و روزت را جشن بگيريم اما باز نيامدي و چند روز بعد ...
واي كه درد فراقت سخت سخت است!
سالهاي بعد از اين هم گلها خواهيم چيد از جنس خودت با اينكه ميدانيم نمي آيي.
يادت را همواره و هر روز گرامي ميداريم و بدان راهت ادامه دارد چراكه تفكرت اينجا با ماست!
شايد قلمت در دستم سنگيني كند، شايد احساسات پاك انساني نتوانند از پيله ي غفلتم آزاد شوند و بر زبان آيند! اما ميتوانم براي يك لحظه كوتاه نگاهي پر از مهر و انساني به كودكي داشته باشم كه به چشم انسان(فرزاد) به من مينگرد.ثمره ي آموزه ها و خون پاكت ، بيداري ماست و اينك با صدايي كه نميدانم به گوش كدامين مرد و زن ميرسد ميگويم :
بياييد براي يك لحظه انسان بودن را تجربه كنيم، بياييد همه فرزاد كوچكي شويم، ستاره شويم و ستاره بسازيم! آنگاه چه آسماني خواهيم داشت! آيندگان چه نشاطي خواهند داشت، همه بيدار، همه انسان و همواره همه فرزاد !
روحت شاد و يادت گرامي و راهت پر رهرو باد.
حميد.ص از سنندج
نامه اي به معلم انسانيت فرزاد كمانگر
از كجا شروع كنم ؟
همه تو را ميشناسند، درباره تو شنيده اند، شنيده اند چگونه با صداي مهربان و نامه هاي محبت آميز و مملو از احساسات پاك انسانيت همه جا حتي پشت ديوارهاي استبداد به شاگردانت درس آزادگي و انسانيت ميدادي.تلاشت براي محيط زيست، براي فقر و بي عدالتي و براي اعتلاي انسانيت همگان را به تحسين وا ميداشت.
اينجا انسان بودن جرم است و از انسانيت گفتن جرمي بزرگتر.انگار از همان خلقت، انسانيت فراموش شد گر جز اين است برادر كشي را چگونه تفسير كنم مگر نه آن بود كه قابيل با هابيل كرد؟ بعد از آن واژه اي ماند و خود نماند.
گه گاه شهاب سنگهايي برآسمان همه را به نظاره خود فرا ميخوانند و زود به اتمام ميرسند، شايد اينها همان انسانهايي هستند كه از چشمه ي انسانيت جرعه اي نوشيده اند و تو اي معلم جوان شهاب سنگ درخشان آسمانمان شدي وعزم سفر كردي. جواني بودي كه با تمام نا ملايمات ساخت و همچنان انسان ماند و انسان ساخت.
به كدامين جرم به دارت آويختند؟ انسانيت؟ گفتم انسانيت جرم است اما فكر نكردم تا به اين اندازه سنگين! تو كه با قلمت از انسانيت نوشتي مگر چه گفتي كه آنها نفهميدند؟ غير از اين بود كه در جنگل درندگان از پاكي و زيبايي و سبزي درختان گفتي؟ چه گفتي كه جواب قلمت را با دار به نام اسلام دادند؟اگر دار را اسلام آورد به دار آويختن انسان را كه اسلام نياورد! مانده ام چه كسي را مقصر بدانم ...
راستي قلمت را با كدام دست ميگرفتي؟ آنهمه از انسانيت نوشتي درد نگرفت؟ كسي گفت دستت درد نكند؟
چه ميگويم خود نيز نميدانم! تو كه جانت را براي انسانيت دادي خستگي قلم براي ماست و براي تو نوازشي عاشقانه است كه انسانيت را مي آموزد!
معلم! مگر ميشود درس را رها كرد و رفت؟ دفترهاي مشق دانش آموزانت را چه كسي خط بزند؟ معلمي بودي در نقش پدر و پدري بودي با هنر، و چه هنري زيباتر از نواي دلنواز انساني. تو كه ميگفتي " بابا آمد"، خود چرا رفتي؟ پسران و دخترانت را به كه سپردي؟ تو كه رفتي فرزندانت گفتند: فرزاد فرشته بود و پر پرواز ميخواست! ما نفهميديم و گفتيم كودكان معصوم چه ميگويند؟ اما اكنون ميدانم، آري، اكنون تو با فرشته هايي هستي كه روزگاري بذرانسانيت را پاشيدند و امروز ثمرش را چيدند!
اي داد كه داد انساني تو را بي داد كردند و خود داد ناجوانمردي و پليدي سر ميدهند!
اما بدان، اگر دادت نيست، يادت هست، و يادت همواره با دادت هست! پس هستي گرچه نيستي و ميخروشي بنام انسان گرچه خاموشي براي انسان!
اين خاك (كردستان) چه گهرهايي كه پرورش نداد! هراس و بغضم از اين است كه اين گهرهاي آسماني كه به مثابه ستارگان درخشانند يكي پس از ديگري ميروند وشايد فردا در آسمان ستاره اي نباشد! مي هراسم از آن شب و امشب نگاهم به آسمان نخواهد بود تا جاي خالي ستاره اي ديگر را به تماشا ننشينم. ميگويند انتظار سخت است، انتظار آسمان بي ستاره كه بسي سختتر است پس چاره چيست؟
تو ميخواستي براي شب هاي آينده ستاره ها بسازي و آسمان را به نورشان زيباتر كني اما نگذاشتند. اينك گريه هاي مادرت صبر و طاقتم را برده است، اشكهاي مادر داغدارت را چه كنم؟ چگونه ميتوانم با او همدردي كنم؟ميخواهم به او بگويم مادر صبر داشته باش خدا جاي حق است،اما مگر ميشود مادر تو بود و صبر داشت؟ نامه هايت را هر روز برايش ميخوانند و درانتظارنامه بعديست، و اما نامه بعدي ...
به مادرت نبايد تسليت گفت كه بايد تبريك گفت، مادري بود كه چنين فرزندي آفربد!
شاگردانت هر سال براي روز معلم گلها چيده بودند از جنس خودت، اما نيامدي! همه ميگفتند شايد امسال بيايي و روزت را جشن بگيريم اما باز نيامدي و چند روز بعد ...
واي كه درد فراقت سخت سخت است!
سالهاي بعد از اين هم گلها خواهيم چيد از جنس خودت با اينكه ميدانيم نمي آيي.
يادت را همواره و هر روز گرامي ميداريم و بدان راهت ادامه دارد چراكه تفكرت اينجا با ماست!
شايد قلمت در دستم سنگيني كند، شايد احساسات پاك انساني نتوانند از پيله ي غفلتم آزاد شوند و بر زبان آيند! اما ميتوانم براي يك لحظه كوتاه نگاهي پر از مهر و انساني به كودكي داشته باشم كه به چشم انسان(فرزاد) به من مينگرد.ثمره ي آموزه ها و خون پاكت ، بيداري ماست و اينك با صدايي كه نميدانم به گوش كدامين مرد و زن ميرسد ميگويم :
بياييد براي يك لحظه انسان بودن را تجربه كنيم، بياييد همه فرزاد كوچكي شويم، ستاره شويم و ستاره بسازيم! آنگاه چه آسماني خواهيم داشت! آيندگان چه نشاطي خواهند داشت، همه بيدار، همه انسان و همواره همه فرزاد !
روحت شاد و يادت گرامي و راهت پر رهرو باد.
حميد.ص از سنندج
0 نظر:
ارسال یک نظر
قطره قطره ...
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی